عمر مفید ساختمانها ، اجزاء و مصالح آنها
قسم به شب وقتی که می گذرد…
(سوره تکویر – آیه ۱۷)
( توجه: نوشته زیر برای افرادی که زیر یک میلیارد تومان در صنعت سرمایه گذاری کرده اند و یا زیر 10 نفر کارگر دارند توصیه نمی شود )
سینا اشتری
پشت میز بانک نشسته بود. آخر ماه بود و حدود نیم ساعت مانده بود که ساعت اداری به اتمام برسد. داشت به کار چند ارباب رجوع که به معاونش ارجاع نداده بود رسیدگی می کرد. روی کاغذها را به نشانه تایید امضا می کرد و با اینکه لبخندی به لب داشت، ذهنش پر بود از غرولند. از یک طرف آخر وقت بود و یادش بود که به فرزندش قول داده تا او را به استخر ببرد و می دانست که این یعنی واماندن از چرت بعد از ظهر که دل و دماغ برایش باقی نمی گذاشت. فردا هم که روز واریز حقوق ها بود و به این فکر می کرد که، با این وضع حساب های قرض الحسنه خالی، کارانه ها چه خواهند شد…
حوالی همین افکار پرسه می زد که ستاره اش، بهترین مشتری شعبه او، از راه رسید و سلام داد. از پشت میز برخاست و شتابان به سوی ستاره شتافت تا با خیر مقدم و دعوتی به رنگ تملق او را مقابل خود بنشاند. چای بود و شیرینی و عرض ادب و تعارفات دیگر همکاران. ارباب رجوع ها هم با کنجکاوی و نگاهی آمیخته از حسرت و تحسین دانستند که او یکی از سرشناسان شهر است و لابد دارنده یک حساب جاری با موجودی نجومی! یکی ازحاضرین از یکی از کارمندان بانک که در اظهار ارادت نسبت به ستاره از همه بالاتر بود پرسید:
- ببخشید! ایشان کی است؟
- ایشان حاج آقا فلان هستند که درفلان بازار چند باب مغازه دارند و از صاحبان سرمایه که با چندین میلیارد وجه نقد دست دهنده ای هم دارند و راه انداز کارمردم و …
در همین حین ، آقایی با ظاهری نسبتا آراسته ولی خموده وارد شد. سلام اش با پاسخی زیر لب و اخمی آشکار و عبارتی پیچیده در ملامت مواجه شد:
- چه سلامی ، چه علیکی آقای محترم! کارمندان من چند بار باید با شما تماس بگیرند، چرا دین تان را پرداخت نمی کنید؟ من مامورهستم ومعذور …
خیلی سریع برای اینکه کار ستاره با تاخیر مواجه نشود تازه وارد به مقام معاونت سپرده شد تا او در میان نگاه های سنگین و پرسشگر دیگران پشت یکی از باجه ها پاسخگوی سوالات معاون باشد.
***
از بانک که برگشت به تنها شاگردش گفت برود چراغهای ال ای دی را روشن کند تا مشتری ها بتوانند اجناس را بهتر ببیند. چند باب مغاره بزرگ داشت و تجربه کافی . پشت میز بسیار شیک خود نشست و با دوستانش که مغازه وی پاتوق آنها شده بود مشغول صحبت شد. گپ هرروزه ی آنها آمیخته ای بود از موضوعات اجتماعی و مسایل اقتصادی و تحلیل های سیاسی. اغلب از وضع بازار گله مند بودند و از مردم که چقدر عوض شده اند و چقدر غیر قابل اعتماد و اینکه این روز ها بیشتر باید دقت می کردند تا تاوان لغزش «در روزگاری که برادر به برادر رحم نمیکند» گریبانگیرشان نشود و توصیه به آنکه «باید جوری کار کنی و قرارداد ببندی که طرف نتواند سرمایه زندگی ات را که این همه سال برایش زحمت کشیده ای بالا بکشد». یکی می گفت به نظرم بهترین کار اقتصادی امروز خرید دلار است ، دیگری معاملات طلا را بهتر می دانست و دیگری در خصوص مزیت معامله زمین و ملک عرض نظر می کرد.
خریدار یا فروشنده ای هم که می آمد و معامله ای هم که انجام می شد ، سوژه جدید گفتگو در خصوص روانشناسی طرف معامله بود که :«پول لازم بود! جا داشت با قیمت پایین تری بخری ، هرچه میگفتی قبول میکرد…» و یا :« می شد با قیمت بهتری بفروشی! هم طرف اشتیاق داشت هم الان بازار رو به بالاست …» اغلب مراجعین هم راضی و دعاگو بودند. آن که فروخته بود خوشحال از این که در این بازار بد ، بالاخره «خدا خیرش بدهد که با تخفیفی که دادم راضی شد پول نقد بدهد» و آن که خریده بود خوشحال از این که توانسته بود جنس مورد علاقه اش را اقساطی به سود کم بخرد و «خدا خیرش بدهد که در این بازار چک ما را که کسی قبول نمیکرد پذیرفت!» هرچند مدارک مالکیت جنس مورد نظر به روال مرسوم تا پرداخت آخرین چک پیش فروشنده می ماند…
***
ساعت 9 شب بود ، در دفتر کارش نشسته بود. دیگر حوصله باز کردن چند نامه که از تامین اجتماعی و اداره مالیات آمده بود را نداشت ، کارش برای امروز تقریبا تمام شده بود، می دانست که فرزندش هم دیگر تا رسیدن او به خانه خوابیده است. چشمانش را بست و به صدای دستگاه ها که مثل یک سمفونی با اجرایی زنده برایش زیبا بود گوش کرد. افکار ش مثل قطاری در گذری پر پیچ و خم، از ذهنش می گذشت. مواد اولیه کارخانه اش گیر گمرک بود و قانون جدیدی که درست یک روز قبل از رسیدن اجناسش به بندر وضع شده بود و نمی دانست که با آن چه بایدش کرد، فردا صبح باید، در پی جستن راهکاری، یکی از کارمندانش را می فرستاد تا در خصوص قانون جدید سوالاتی بکند و راهکاری بیابد و هنوز نمیدانست این سری دقیقا با چه مانع جدیدی روبروست. به کارمندانش فکر می کرد و به آن که امروز صبح به نمایندگی از طرف 100 کارمند دیگر پیش او آمده بود که اگر تجدید نظری در خصوص میزان و نحوه پرداخت حقوق نکند از ماه دیگر کار را تعطیل خواهند کرد. به مشتریی فکر می کرد که تماس گرفته بود وگفته بود که نمیتواند چکش را به موقع پاس کند و مقصر او را دانسته بود که نتوانسته بود در بازار رقابتی جنس را به موقع به دستش برساند و به پایان هفته فکر می کرد که از طرف صدا و سیما جهت تهیه گزارش از بهترین تولید کننده می آمدند تا به مردم کار آفرین برتر را نشان دهند و به چند مسؤل بلند پایه استان که می بایست برای آن ها تدارکات ویژه ببیند و به هزینه ای که باید صرف می شد تا مراسم حمایت از تولید ملی به بهترین نحو از تلویزیون پخش شود و به سخنرانی های تکراری و طولانی در رثای افتخار ملی و به…
تصویر درهم کارمندان بانک – مامورهای معذور- با نگاه تحقیرآمیزشان خاطرش را مکدر می کرد و منت «ستاره»، که امروز با پرداخت مبلغی به عنوان قرض ! (جهت پرداخت حقوق کارمندان ) ، با وی طوری صحبت کرده بود که به غیر از خیره شدن به تنها محصول تولیدی مغازه وی یعنی سماور! ، کار دیگری از او برنیامده بود و به آن کلام آخر در تایید فرمایشات ستاره «بله حق با شماست ، من مسیرم را اشتباه انتخاب کردم …» فکر می کرد که مثل سوت ممتد آن قطار در تونلی تاریک و بی انتها در هزارتوهای ذهنش پژواکی تمام نشدنی داشت.
با این همه، گویا فقط او بود که می دانست که یک روز در سیاهی های سنگین تر شب، نا امید از ستاره های دروغین، با شمع به دنبالش خواهند گشت…
چون می دانست که فقط او و امثال او هستند که می دانند چگونه باید از شب های تاریک گذشت …